Wednesday, November 08, 2006

سبکترين قدم در خاکستر وجودم
حسرت داشتن آن شاخه گل
حسرت داشتن آن نقش

پرنده مهاجر به آتش کشيد
خيالم، وجودم
ميکشد خنجره آه
در خيال ، در خاکستر
حسادت به نفس ، نگاه
به لمس به ...
به سياهی ميکشد روحم را

من خاموش در جاده بينهايت
خيره به برخورد دو خط
به سراب
ميکشم به دوش کوله اي از زخم
زخم بی مرهم در روح خاکستری
گرم ميماند، آرام ميماند

رقم زد سرنوشت
تهی ترين بودن را در وجودم!

ببخشيد...الان ميام

src="http://c24.statcounter.com/counter.php?sc_project=2439738&java=0&security=9dddef76&invisible=0" alt="website hit counter" border="0">