در اين خانه
پر از تنهای و خواستن
فضايي بی حس و نامردی از رفتن
صدايي گنگ و نا مفهوم
نگاهی خسته از مقصد
فراريي از خويش
از ريشه
در اين مرداب تاريک و سيه پيشه
اين کاروان
اين رود
به غارت رفته و بی راه
به بيراهه رسيد اينجا
قدمها سست و
خاک در مشت ...
چه فريادی!
چه بيدادي!
بزن تير خلاصت را
که سيرم از ندامتها!