از سپيده تا عصر
من تمامه بودن را
من تمامه بردن ...
هرز از بودن ، من باختن را در تجربه ديدم
خواستم... تا کجا ادامه بايد
از نفرت به خوشبختی رسيدن
درديست
نبودنت عذاب، بودنت زجر
رسيدنت مرگ
بالا نيامد اين نفست
بريد نفسم
قلب نيست ، سوخت اين نفس
دير به خواستن
دير به بودن
آب گذشت از اين سر
از آغازی که پايانش
بود از آغازش !!
ببخشيد... الان ميام