وقتي سولماز ديدم اصلا باورم نشد, چقد بزرگ شده! هنوزم همون جوري نگام مي كنه انگاري بايد يه كاري بكنمو نمي كنم! وقتي بهش دست دادم انگار بهم شوك وارد شده باشه جوري كه همه فهميدن!؟ هر وقت نگاش مي كردم ميديم اونم داره منو نگاه مي كنه با يه لبخندي كه مثل اينكه آدمو داره جادو مي كنه! قلبم تندو تند مي زد, نمي دونستم چيكار كنم؟؟ از يه طرف دوست داشتم حداقل شده چند كلمه هم باهاش حرف بزنم از طرف ديگه خجالت ميكشيدم خراب كنمو ضايع بشم تو جم!
تو همين فكرا بودم كه ديدم با مادرش رفتن تو اتاق من لباسشونو عوض كنن و لباس راحتي بپوشن منم رفتم آشپزخونه ببينم چه خبره. واسه ناهار همه رفته بودن پائين اتاق ناهارخوري, منم ديگه مي خواستم برم كه, ديدم در اتاقم همينجوري بازه رفتم ببندم كه ديدم.... سولماز رو تخت من خوابيده يه پيراهن تنش بود كه اونم همه دكمه هاش باز بود....!! من شوكه شدم كه اين آخه اينجا چي كار ميكنه!!!
چقد ناز خوابيده بود... پوست بدنش مي درخشيد...موهاش هم....
داشتم ديونه مي شدم آخه چرا؟؟؟؟ اون بايد با اين وضعيت و اينجا باشه؟؟؟؟؟؟ خواستم بهش نزديك بشم اما ترسيدم بيدار بشه اما .....اما....يه دفعه انگار از خواب پريد! گفتم كه الانه جيغ بزنه, خواستم كه فرار كنم اما......!!!!! ديدم تا منو ديد بازم از همون لبخند هميشگيو زد و صاف تو چشمام خيره شد!!! من ديگه طاقت نيوردم آروم بهش نزديك شدم آروم صورتش ناز كردم اونم هيچ مقاومتي نكرد!!! دستامو بردم زير كتفشو آروم بغلش كردم سعي كردم بلندش كنم كه موفق شدم. اونم فقط نگام ميكرد و حس كردم بدنش داغ شده.....
آروم لباشو بوسيدم بردمش بالاي سرم گفتم: "دلام, دلام, خوبي گوگولي مگولي؟!!"
يه دفعه مامانش رسيدو گفت:" سولماز, عمو حسامو اذيت نكونيا." منم از فرصت استفاده كردمو گفتم:" آخه اينو چرا اينجا خوابوندين نميگي تختمو كثيف بكنه!!؟؟؟"
اه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه........
ببخشيد... الان ميام.
تو همين فكرا بودم كه ديدم با مادرش رفتن تو اتاق من لباسشونو عوض كنن و لباس راحتي بپوشن منم رفتم آشپزخونه ببينم چه خبره. واسه ناهار همه رفته بودن پائين اتاق ناهارخوري, منم ديگه مي خواستم برم كه, ديدم در اتاقم همينجوري بازه رفتم ببندم كه ديدم.... سولماز رو تخت من خوابيده يه پيراهن تنش بود كه اونم همه دكمه هاش باز بود....!! من شوكه شدم كه اين آخه اينجا چي كار ميكنه!!!
چقد ناز خوابيده بود... پوست بدنش مي درخشيد...موهاش هم....
داشتم ديونه مي شدم آخه چرا؟؟؟؟ اون بايد با اين وضعيت و اينجا باشه؟؟؟؟؟؟ خواستم بهش نزديك بشم اما ترسيدم بيدار بشه اما .....اما....يه دفعه انگار از خواب پريد! گفتم كه الانه جيغ بزنه, خواستم كه فرار كنم اما......!!!!! ديدم تا منو ديد بازم از همون لبخند هميشگيو زد و صاف تو چشمام خيره شد!!! من ديگه طاقت نيوردم آروم بهش نزديك شدم آروم صورتش ناز كردم اونم هيچ مقاومتي نكرد!!! دستامو بردم زير كتفشو آروم بغلش كردم سعي كردم بلندش كنم كه موفق شدم. اونم فقط نگام ميكرد و حس كردم بدنش داغ شده.....
آروم لباشو بوسيدم بردمش بالاي سرم گفتم: "دلام, دلام, خوبي گوگولي مگولي؟!!"
يه دفعه مامانش رسيدو گفت:" سولماز, عمو حسامو اذيت نكونيا." منم از فرصت استفاده كردمو گفتم:" آخه اينو چرا اينجا خوابوندين نميگي تختمو كثيف بكنه!!؟؟؟"
اه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه........
ببخشيد... الان ميام.